JavaRush /وبلاگ جاوا /Random-FA /از صنعت خودرو گرفته تا برنامه نویسان
Роман
مرحله
Ижевск

از صنعت خودرو گرفته تا برنامه نویسان

در گروه منتشر شد
مدتها بود که می خواستم یک داستان موفقیت بنویسم ، اما صبر کردم تا دوره آزمایشی تمام شود :) از همان ابتدا شروع می کنم ، مدرسه - خیلی دوست نداشتم در مدرسه درس بخوانم ، شاید دهه 90 سخت بود ، شاید از هم پاشیدگی خانواده که یک زمانی به من می گفت دوران کودکی تمام شده است. شاید بهترین تیم نباشد، عدم درک و بی احترامی در آن، شاید عدم درک آنچه می خواهم، چیزی که برای آن تلاش می کنم. بعد از کلاس نهم، به دنبال این بودم که برای ادامه تحصیل کجا بروم. همانطور که الان به یاد دارم: باد در سرم، بی تفاوتی کامل نسبت به آینده، اما چیزی که در آن زمان برای من جالب بود، کامپیوترها بودند که هنوز در همه خانواده ها وجود نداشت، یا آن موقع فکر می کردم :) من در آزمون ورودی رشته مرتبط شرکت کردم. چیزی کامپیوتر اکنون نام دقیق آن را به خاطر ندارم، اما نکته این نیست: در نهایت امتیاز کافی نداشتم و وارد فلزکاری شدم . او با تحصیلات به عنوان ترانتور، اپراتور ماشین فرز و تکنسین مهندسی مکانیک فارغ التحصیل شد، بسیار خوب فارغ التحصیل شد، با کامپیوترها بر اساس نام خانوادگی ارتباط برقرار کرد، اما به عنوان یک کاربر. در جهت برنامه نویسی، مفاهیم اولیه پاسکال را در مدرسه داشتم. بعدش چی داریم؟ سپس می توانستم در سال دوم به دانشگاه بروم و در رشته رباتیک تحصیل کنم، اما پولی وجود نداشت. مقدار دقیق مورد نیاز را به خاطر ندارم، اما در نهایت در یک دوره مکاتبه ای ثبت نام کردم تا افسر گمرک شوم با هزینه آموزش چندین برابر کمتر از رباتیک. بله، پس این عامل اصلی در انتخاب حرفه ای بود که برای تحصیل برای آن وارد شدم. در مورد کار چطور؟ من به بورس کار رفتم و اولین آگهی را دیدم - یک مشاور فروش در بخش قطعات یدکی خودرو. من اومدم اونجا و چند تا سوال پرسیدم مثلا این واشر کجا نصب میشه. من هیچ نظری نداشتم: به آن نگاه می کنم، حلقه های فلزی را در اطراف چند سوراخ می بینم، می گویم، احتمالاً جایی که درجه حرارت بالا وجود دارد، زیرا یک لبه فلزی وجود دارد. بله، آنها به من پاسخ می دهند: این واشر سر سیلندر است - ما آن را می گیریم. کار من اینگونه آغاز شد، اما، افسوس، نه در منطقه ای که به طور کلی برای من جالب بود. بنابراین از سال 2005 تا 2020 در این زمینه کار کردم و فکر می کردم که چون برای حرفه ای که می خواستم - در رشته IT - درس نخواندم، افسوس که راه آنجا برایم بسته شد. برای رسیدن به آنجا، باید سالها در مؤسسه تحصیل کنید، من فکر کردم تا زمانی که پسرم در سال 2019 به دنیا آمد و شش ماه بعد دوستانم برای ملاقات همسرم آمدند (به زودی به این لحظه باز خواهیم گشت). در سال 2019، من 32 ساله بودم، در محل کار متخصص بودم: کارکنان را آموزش می‌دادم، به مردم مشاوره می‌دادم و در «رادیو ما» صحبت می‌کردم. به نظر می رسد که این خوشبختی است، شاید کسی فکر کند. اما این نبود: وقتی تسلیم شدم، با جریان آن تصمیم رفتم، نه به جایی که می خواستم. سپس همه چیز ادامه یافت و من فکر کردم: "مهم نیست هر کاری انجام شود، همه چیز برای بهتر شدن است.". اما اینها توجیهاتی برای خودم بود: من فقط دلایل، یا بهتر است بگوییم، بهانه هایی را پیدا کردم که چرا در راه رسیدن به آنچه واقعاً می خواهم، کاری انجام ندادم. رفتن با جریان احتمالا بدترین گزینه نیست. اما بعد از مدتی می توانم بگویم که او یکی از بدترین هاست، حداقل اکنون این چیزی است که من فکر می کنم، با تجزیه و تحلیل قدم به قدم زندگی ام، هر تصمیمی که گرفته شده و گرفته نشده است. بنابراین، سپس شروع به تعجب کردم که چرا سالها این کار را انجام می دهم، آیا حتی به آن نیاز دارم؟ 10 سال دیگر چه کسی خواهم بود؟ و من پاسخی برای این سؤالات نداشتم که مرا متقاعد کند که بله، این مال من است، من همیشه می خواهم این کار را انجام دهم، هر شروع روز کاری شادی است - و مانند آن. شاید این شروع یک بحران میانسالی باشد؟)) این نیز ممکن است. اما بیایید به وضعیتی که قبلاً اشاره کردم برگردیم. تا آن زمان، من هرگز برنامه نویسی نکرده بودم و آن را تدریس نکرده بودم - چند کلاس در مدرسه حساب نمی شود :) دوستان همسرم آمدند و در روند ارتباط، یکی از آنها شروع به شکایت کرد که چقدر همه چیز بد است: او نمی توانست. اگر شغلی را پیدا کند که دوست داشته باشد، هیچ کس فوراً موقعیت بالایی به او نمی دهد، او در چند ماه گذشته حدود 10 شغل را تغییر داده است. به او می گویم: حداقل شش ماه کار کن، خودت را نشان بده، رشد شغلی وجود خواهد داشت، من بیش از 10 سال است که کاری انجام می دهم که آن چیزی نیست که دوست دارم. و در آن لحظه در سرم صدا کرد: انگار قبلاً در زندگی ام چیزی نفهمیدم. و بعد با صدای بلند اینها را گفتم و متوجه شدم: صبر کنید، چرا از جوانی مدام برای خودم موانع ایجاد می کردم؟ ابتدا امتیازات، سپس شهریه ها و ... همیشه. این موانع فقط در سر من هستند: چرا نمی توانم کاری را که می خواهم انجام دهم؟ چرا برای کار باید از دانشگاه با تحصیلات تخصصی فارغ التحصیل شوم؟ بالاخره یک بار همه اینها را به خودم گفتم. در آن لحظه، من به سادگی متوجه شدم، و به وضوح، بدون تفکر یا تحلیل دیگری متوجه شدم: باید به سمت هدفم بروم، می خواهم در این زمینه کار کنم . اواسط نوامبر 2019 بود. روز بعد شروع به گوگل کردم که چه چیزی را باید شروع کنم. من درخواستم را به خاطر نمی آورم، اما اولین لینک در مورد جاوا بود. نه، JavaRush نبود)) این توصیفی از زبان، مزایا، دامنه آن بود. یادم می آید که در آن زمان بسیار الهام گرفتم، آن مقاله را خواندم و تصمیم گرفتم: بله، جاوا را یاد خواهم گرفت . بعداً پس از جستجو در مورد جاوا، با این منبع مواجه شدم. از سخنرانی های مقدماتی که شرکت کردم خوشم آمد، و بعد مصادف شد که عمل تازه شروع شده بود. سپس تصمیم گرفتم - مطالعه خواهم کرد. و در 23 نوامبر 2019، با خرید اشتراک سالانه، حدود 6000 روبل، سفر به سمت هدف، رویا، آنچه را که آماده انجام آن هستم، آنچه که به من علاقه مند است، و هر روز در محل کار فقط شادی است، و نه مانند من شروع کردم. قبل از - "خب، شما بروید." "دوشنبه دوباره است." اما در ادامه بیشتر در مورد آن. مطالعاتبرای من آسان نبود، دروغ نمی گویم. با نگاهی به آینده، رک می گویم، گوجه فرنگی بریزید)) من می خواستم همه چیز را حدود 5 بار ترک کنم. من به شما می گویم که به خصوص چه چیزی را به خاطر می آورم، به یاد ندارم در چه سطحی، Person person = new Person(). این چه نوع طراحی است، اصلا به چه معناست، اینجا چه خبر است؟ در آن زمان نمی‌توانستم بفهمم، سخنرانی‌هایی را که اینجا می‌دهند از دست دادم، و واقعاً نمی‌دانستم چگونه گوگل کنم. نفهمیدم دنبال چی بگردم فقط گیج شده بودم. معلوم شد که در بین همه دوستان در VK و دوستان دوستان من هیچ برنامه نویس شناخته شده ای وجود ندارد. اصلاً، آیا اصلاً این اتفاق می افتد؟))) سپس اولین بار بود، اولین باری بود که فکر کردم شاید این برای من نیست، شاید من مغز کافی ندارم ، شاید این به همه داده نمی شود گذشته از همه اینها؟ چرا ناگهان تصمیم گرفتم که حتی می توانم یک برنامه نویس شوم؟ بله، می خواهم، اما خواستن و توانستن دو کلمه متفاوت هستند... الان هم که این را پشت سر گذاشتم، خوشحالم که تسلیم نشدم، به هدفم وفادار ماندم، که افکارم نشد. مرا به «سمت تاریک» بکشان. اما بعد فهمیدم که من با مشکلم تنها هستم و کسی نیست که به من کمک کند. نخندید، اما پس از آن من حتی در مورد بخش کمک نمی دانستم: کمی بعد متوجه شدم)) اوه، چه لحظه سختی بود، اما حتی خوشحالم که این اتفاق افتاد. برای اولین بار در آن زمان من "در کفش یک برنامه نویس" بودم. معلوم می شود که پس از آن من آن احساسی را تجربه کردم که اغلب به وجود می آید - سوء تفاهم، جهل، فقط این است که اکنون این یک هنجار است، نحوه مسواک زدن در صبح، و شما دیگر به آن به عنوان چیزی غیرعادی نگاه نمی کنید) ) بعد احتمالاً یک هفته روی این سوال گیر کردم. یک ویدیو در یوتیوب به من کمک کرد، حتی به یاد ندارم کدام یک. اما من دقیقاً این توضیح را فهمیدم و پازل من در نهایت جمع شد، گویی چند بخش مختلف روی زمین ناگهان به یک ساختار خاص تبدیل شد، که بلافاصله واضح و قابل درک شد که کشتی گرفتن با یک سؤال و سپس حل آن چقدر لذت بخش است. . برای من، این با رانندگی صدها یا هزاران کیلومتر برای دیدن فقط یک غروب خورشید، نگاه کردن به آن به مدت 30 دقیقه و رانندگی به عقب قابل مقایسه است. یکی خواهد گفت: "بله، این دیوانگی است، مزخرف!" خب، شخصا، چنین لحظاتی به من این درک را می دهد که زنده هستم، آنها واقعاً چنین احساسات خوشایندی را برای من به ارمغان می آورند . این اولین باری بود که با مشکلاتی مواجه شدم، اگرچه هیچ توهمی نداشتم. تصور می کردم که باید با آنها روبرو شوم، اما همانطور که معلوم شد، از نظر روانی کاملاً آماده نبودم. بیشتر مطالعه کردم، بخش "داستان های موفقیت" را کشف کردم و پس از خواندن برخی از آنها متوجه شدم که تنها من با مشکلات روبرو نیستم. در آن لحظه این مقالات به من کمک کرد، به خودم ایمان آوردم. اما پس از آن زمان نوعی شک به خود وجود داشت، آنها به مقابله با آن کمک کردند، به خصوص مقاله ای که توسط دانیل نوشته شده بود.. در طول فرآیند یادگیری، تئوری به دست آمده در مورد این منبع به شدت کمبود داشت. سپس، بعد از هر موضوع، Shield را در مورد همان موضوع خواندم، مقالات مختلفی را در اینترنت جستجو کردم، درک من از این موضوع قبلاً گسترده تر بود. اما مطمئناً مشکلات اینجا یک بمب است: مشکلاتی وجود داشت که من بیش از یک روز روی آنها نشستم و با فکر چگونگی حل آنها به خواب رفتم. چند بار حتی در مورد راه حل خواب دیدم، بدون شوخی، در سطوح اول راه حل های دیگران را جاسوسی کردم، اما به سرعت متوجه شدم که از این طریق دانش به دست نیاوردم. همانطور که دیگران نوشتند، مغز باید متفاوت فکر کند، باید خود به خود بیاید و با جاسوسی از آن، هرگز راه حل نخواهد رسید. سپس من هرگز در جایی به راه حل نگاه نکردم، اگرچه این ممکن است در نهایت باعث افزایش طول آموزش شود. اما با گذشت زمان، الگوریتم های مختلفی برای حل مشکل و اجرای آنها قبلاً در ذهن من ظاهر شد. اگر برای مدت طولانی نتوانستم مشکلی را حل کنم، آن را نادیده گرفتم، اگر باز هم نتوانستم آن را حل کنم، به بخش کمک نوشتم، جایی که همکاران با تجربه تر من را در مسیر درست راهنمایی کردند، اما به من ندادند. من یک راه حل، که بسیار خوب است. این اتفاق افتاد که من نشستم تا روی یک مشکل کار کنم، نگاهی به بالا انداختم و چندین ساعت از آن گذشته بود و من آنقدر درگیر راه حل شدم :) مشکلات به "دریافتن" هر موضوع کمک کردند تا بفهمم چگونه کد بنویسید، تا به طور تقریبی استفاده عملی از موضوعی را که در حال انجام آن هستید، بنویسید - بدون آنها این مانند "10 کتاب در مورد نحوه دوچرخه سواری بخوانید، در این زمینه دکترای علوم باشید، اما برای این موضوع پشت فرمان بنشینید". اولین بار و پاییزتئوری بدون تمرین مؤثر نیست و بالعکس - همیشه باید جفت باشد. در ابتدای مارس 2020، من حدوداً lvl 15 بودم، دقیقاً یادم نیست. من یک تبلیغ در hh.ru از performancelab در مورد یک دوره کارآموزی دیدم، پاسخ دادم و آنها یک آزمایش آزمایشی برای من ارسال کردند. لعنتی، این مشکلات باعث شد مغز من حرکت کند)) چهار مختصات چهار ضلعی و مختصات پنجم را وارد کنید، متوجه شوید که آیا مختصات پنجم در داخل / بیرون / در کنار / در گوشه این شکل قرار دارد؟ بعد مدت زیادی کتاب هندسه را مطالعه کردم :) راه حل ها را می بینید؟ برای من این غیرقابل قبول بود: می خواستم خودم این کار را انجام دهم، حتی با کمک یک کتاب درسی، اما برای اینکه خودم راه حلی پیدا کنم، این برای من مهم بود. در مورد صندوق ها و صف آنها، بانک هم مشکل داشت. بعدازظهر جمعه مشکلات را دریافت کردم، بعد از پایان کار عصر شروع به حل آنها کردم و آخر هفته همه چیز را تکمیل کردم. کار آسانی نبود، بازخوردی نداشت، هرچند من پرسیدم و یادآوری کردم. همین امر در مورد دعوت به دوره کارآموزی نیز صدق می کند. تا پایان ماه مارس، بیماری همه گیر معروف اتفاق افتاد، من حدود lvl 20 + - بودم و به کار از راه دور منتقل شدم. اوه، چقدر خوشحال شدم :) سپس تصمیم گرفتم SQL را یاد بگیرم، 10-20٪ از وقتم را به جاوا اختصاص دادم و یک دوره 50 ساعته را دانلود کردم. پس از اتمام آن، آن را با تمرین در sql-ex تثبیت کردم. ماه می بود، در آن زمان من lvl 24 شده بودم. به هر حال، من تصمیم گرفتم که باید موارد اساسی مانند برابر و هش کد را طی کنم، این اساس، اساس است. سپس تصمیم گرفتم شروع به یادگیری git، maven، jdbc کنم و بهار را امتحان کنم. من رزومه خود را در ماه آوریل ارسال کردم و به طور دوره ای آن را به روز می کردم، اما هیچ پاسخی دریافت نکردم. من تماشای ویدیوها در یوتیوب و کپی کردن برخی از برنامه ها را یک کار بیهوده می دانستم. من هنوز هم همین فکر را می‌کنم: دانش یا درک به ارمغان نمی‌آورد؛ اگر کمی شرایط را تغییر دهید، نمی‌توانید مشکل مشابهی را بنویسید، و حتی بعید است که بتوانید آن را تکرار کنید. بیایید صادق باشیم: همه مردم متفاوت هستند، همه رویکردهای متفاوتی دارند، بنابراین من فوراً می گویم که این کاملاً نظر شخصی من است. ممکن است با نظر شما متفاوت باشد. همیشه رویکردهای مختلف را امتحان کنید: من فقط در مورد خودم و فقط در مورد درک خودم صحبت می کنم. زمان گذشت و من متوجه شدم که دارم زمان را مشخص می کنم. من در حال مطالعه چیزی هستم، اما دانشی که دریافت می کنم بسیار ذهنی است، و درک چیزهای دیگری که باید مطالعه شود بسیار مبهم است. به رزومه ام اضافه کردم که برای کارآموزی آماده بودم، عصرها آماده بودم، فقط مرا ببر: می خواستم کار پیدا کنم، نمی خواستم تسلیم شوم، تسلیم شوم و دوباره با جریان روبه رو شوم. در آگوست 2020، من یک آگهی برای دوره کارآموزی می بینم. به من اطلاع داده شده است که قبل از دوره کارآموزی باید دوره هایی را بگذرانم: برای دوره ها مجدداً متذکر می شوم که فقط برای ورود به دوره ها باید یک کار آزمایشی انجام دهید و امنیت فنی را بگذرانید و فقط پس از آن آنها تصمیم می گیرند چه کسی را دعوت کنند. دوره ها، کار نمی کنند :) می فهمم، این یک شانس است: هرگز نباید هیچ فرصتی را از دست بدهید. من قبلاً قاطعانه این را برای خودم تصمیم گرفته ام. من می گویم که البته موافقم. من یک تست انجام می دهم، آن را ارسال می کنم، بعد از مدتی امنیت اجتماعی، سؤالاتی در مورد هشمپ و همه چیزهایی که به آن مرتبط است، چند سؤال اساسی در مورد هسته را تعیین می کنند و سپس از من می پرسند که چه موضوعی می خواهید سؤالات بیشتری دریافت کنید. ? با خودم فکر می کنم: فلان چیز را خوب می دانم، اما چند رشته ای را بدتر می دانم، بنابراین مستقیماً می گویم، که من بدتر از چند رشته ای می دانم، بیایید در مورد آن سؤال بپرسیم. چرا این را گفتم؟ خوب، آیا حداقل یک فرد عادی موضوعی را پیشنهاد می کند که به راحتی بتواند او را شکست دهد؟ علاوه بر این، من این را متوجه شدم، نمی دانم چرا این را گفتم، من فقط همانطور که فکر می کنم صحبت کردم، همه سوالات را درست جواب ندادم، گفتند بعداً جواب می دهند. انتظار، جهل، امیدها و رویاهای ساخته شده در سر فقط انتظار را سخت تر می کند. در نتیجه بازخورد - من برای دوره ها انتخاب شدم. حدود 50 نفر متقاضی بودند که 10 نفر انتخاب شدند. اوه، خوشبختی هیچ حد و مرزی نمی شناخت - این یک قدم بزرگ و مهم برای من بود، من آنقدر خوشحال بودم که انگار پیشنهادی دریافت کرده بودم :) هر بار فقط تأیید اعتقادم را دریافت کردم: همه چیز فقط به خودمان بستگی دارد، نه به شخص دیگری . فقط ما سرنوشت خود را می سازیم و اگر چیزی را می خواهید، واقعاً آن را می خواهید، قویاً و درک می کنید که هیچ کس هرگز شما را مجبور نمی کند نظر خود را تغییر دهید، آنگاه همیشه به هدف خود خواهید رسید. بنابراین. بلافاصله پس از آن با "کرونا" پایین آمدم. در 30 سال زندگی‌ام، هرگز به این شدت بیمار نشده‌ام، نمی‌خواهم روی این موضوع تمرکز کنم، اما قبل از بهبودی، تمام چیزی که می‌توانستم به آن فکر کنم این بود. دوره ها از شهریور شروع شد. یادم می آید در درس اول معلم گفت: همه شما از این دوره ها فارغ التحصیل نمی شوید. از او پرسیدم: چرا؟ او پاسخ داد که نمی‌دانم، اما این دوره‌ها اولین دوره نیست و همه آن‌ها را تکمیل نکرده‌اند. کسی تصمیم می گیرد که نمی خواهد، نمی تواند، و دلایل دیگری وجود دارد. این برای من عجیب بود، من پاسخ دادم: "خب، از آنجایی که همه ما قبلاً در این اتاق نشسته ایم، به این معنی است که همه ما درک داریم که چه می خواهیم و به سمت این هدف حرکت خواهیم کرد." او به من پاسخ داد: "اوه، اگر همه مثل تو فکر کنند." دوره ها چگونه بود؟ کلاس دو بار در هفته، هر درس یک موضوع جدید، غوطه وری مقدماتی می دهد. در واقع، معلوم شد که این یک برخورد دهنده هادرون است، الکترون ها با سرعت فلان در آن می چرخند، و اینجا چیزی شبیه به این اتفاق می افتد... شما همه چیز را اینگونه می شنوید، اما پازل جا نمی شود. این اولین بار است که بیشتر کلمات و شرح مختصری از آن را می شنوید و به شما می گویند یک پروژه با کارکرد فلان بسازید و این فناوری به آن چسبیده و کاملاً به این شکل عمل کند. درس بعدی رو انجام بدید... و الان 2-4 روز بعد از کار اصلیتون وقت دارید. در ابتدا من فناوری "صادر شده" را درک کردم، برای چه چیزی بود و تقریباً چگونه کار می کرد. سپس آن را به پروژه اضافه کرد، فهمید که چگونه کار می کند، آن را آزمایش کرد، آن را در گوگل جستجو کرد، آن را مطالعه کرد. و به همین ترتیب به مدت دو ماه. در واقع، من تمام دانش را به تنهایی به دست آوردم، شروع به درک مهلت ها کردم، بسیار دشوار بود، اما علاقه مند بودم، آن را دوست داشتم. در طول پروژه، همیشه تصور می کردم که افراد زیادی از آن استفاده خواهند کرد. من همیشه سعی کردم این کار را به روش درست انجام دهم و نه به روش اشتباه، اما با این شرایط طبق خواسته کار می کند، اما با دیگران دیگر جواب نمی دهد... قبل از تحویل کار نهایی در روز یکشنبه، شروع به انجام آن کردم. در روز شنبه، اما ممیزی جدول فقط در صورتی کار کرد که spring.jpa.hibernate.ddl-auto=create, spring.jpa.hibernate. ddl-auto=هیچکدام یا اعتبارسنجی دیگر کار نمی کند. اما همانطور که مقالات در گوگل نوشتند گزینه ایجاد عمل بدی است، اما من این کار را به روش درست انجام می دهم و نه چیزی که فقط به خاطر اعتبار کار می کند. بدون خواب بلاخره یکشنبه صبح مشکل رو پیدا کردم آخه این قیدها :) انجامش دادم و ازش گذشتم و رفتم تو رختخواب. سپس منتظر بازخورد باشید... و پاسخ اینجاست: باید با مدیر پروژه از طریق تامین اجتماعی بگذرید. من تا به حال چنین مصاحبه ای نداشته ام... همانطور که بعداً به من گفتند مصاحبه استرسی بود. دوباره منتظرم و حالا بعد از حدود یک هفتهبرای من پیشنهاد می فرستند . چه خوشبختی بود: خوشبختی که اگر بخواهی می توانی به هر چیزی برسی، زندگیت را آنطور که می خواهی ترتیب بده، کاری را که دوست داری انجام بده. و این واقعی است، این واقعی است که همه چیز را تغییر دهید، حتی اگر 20 سال ندارید، یک فرزند کوچک دارید و وقت ندارید. پس همه می گویند: من بچه دارم و وقت ندارم...)) و من همیشه جوابشان را می دهم، هر که نمی خواهد دنبال بهانه است، هر که می خواهد دنبال فرصت است. وقتی دانشجوی JR بودم، بعد از کار می آمدم و با خانواده ام، پسر کوچکم وقت می گذراندم. وقتی او و همسرش به خواب رفتند، ساعت 21-22 شروع به مطالعه کردم، تا ساعت 1-2 بامداد درس خواندم و نه بلافاصله، در حالی که در سرم به خواب رفتم به حل مشکلات ادامه دادم. همانطور که می گویند، "من با سر فرو رفتم" و صبح ساعت 7 برای کار از خواب بیدار شدم. و بنابراین هر روز بدون وقفه. من به اندازه کافی نخوابیدم، برای من سخت بود، اما برای به دست آوردن چیزی، باید چیزی را قربانی کنید. وقت شخصی ام را فدا کردم. حتی وقتی به جایی می رفتیم، حداقل روزی 3 ساعت کتاب می خواندم. در کل حدود 1000-1200 ساعت تمرین کردم و به هدفی که در آن زمان برای خودم تعیین کرده بودم رسیدم. اکنون اهداف جدیدی دارم و هر چه باشد به سمت آنها خواهم رفت. من هیچ وقت شاگرد ممتاز و حتی درامز نبوده ام، دیپلم ممتاز ندارم، فقط آرزو دارم. در آن دوره ها حجمی از اطلاعات را یاد گرفتم که به نظر من بسیار بیشتر از کل دوره تحصیل قبل از آنها است. 3 ماه اول یک کارآموزی با حقوق، یک هفته 40 ساعته منظم، در یک پروژه واقعی با وظایف واقعی بود. سپس 3 ماه دوره آزمایشی. الان شش ماه از کارم در این سازمان می گذرد، همه چیز را دوست دارم، این فقط یک افسانه است، هر روز در محل کار یک شادی است :) همانطور که یک نفر گفت - "من می توانم این کار را انجام دهم و شما هم می توانید، اگر بخواهید! "©
نظرات
TO VIEW ALL COMMENTS OR TO MAKE A COMMENT,
GO TO FULL VERSION